اتاق خاطرات من

خاطرات این "منِ تنها"!

اتاق خاطرات من

خاطرات این "منِ تنها"!

تولد

امروز رفتیم تولد....

خوب بود خداروشکر....خوش گذشت...

طرفای غروب حاضر شدم بعدکه آماده شدم اذون شد نمازمو خوندم و دیگه منتظر شدیم مهمونا بیان...کم کم ملت اومدن مامانم و زن داییم هم بنا به دعوت دوستم اومدن...

مامانِ رفیقم به مامانم گفت: رسیدی خونه حتما براش اسفند دود کن! این خانما(مهمونا) دارن میگن این دختره کیه هیکلش قشنگه!!

مامان منم که از بعد مریضیم کلی حساس شده! فکر کنم کل قرآن رو واسم ختم کرد! البته من رواین چیزا زیاد حساسیتی ندارم.

بعدم که خواستیم حاضرشیم بریم خونه دیگه موهامو وا کردم و آماده شدم دوتا خانم دیگه که البته خیلی خانمای خوب ومهربونی بودن گفتن ماشاالله چقد موهاش بلنده! هه منم گفتم قابل نداره!!(محض خنده)


وسطای تولدم دوست هم دانشگاهیم زنگ زد گفت فردا نمیاد دانشگاه واسه تمرین امتحان منم گفتم: باش مشکلی نیس.

حالا قراره فردا بشینم واسه امتحان ریاضی بخونم ... انقد بخونم که بتونم برگه امتحان رو منفجر کنم!

البته بروبچسِ دانشگاه میگفتن لغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوه! تا بینیم خدا چی بخواد.


شکراً لله رب العالمین

نظرات 1 + ارسال نظر
abbaszarei چهارشنبه 1 آبان 1392 ساعت 12:17 http://Abbaszarei44.mihanblog.com

سلام
وبلاگ خیلی خوبی داری .. خوشحال میشم با همدیگه تبادل لینک کنیم .. اگه خواستی بیا وبلاگم بهم خبر بده.. منتظرتماااااااااااااا ... بای

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.